برای این روزها...

ساخت وبلاگ

سال ها و شاید قرن هاست که مرگ آن گوشه نشسته است و نگاهمان می کند.و گاهی حضورش را با مرگ یک عزیز به یادمان می آورد.و گاهی با مرگ هزاران نفر در گوشمان فریاد می زند.امسال آنقدر مرده ایم که نیازی به گفتن نیست.مرگ آنقدر در گوشه گوشه ی این سیاره خاکی زورآزمایی کرده که این روزها بیشتر از همیشه به مرگ فکر میکنم.به اینکه اگر همین امشب مرگ روبرویم بایستد و چشم در چشم هایم بدوزد،به او چه خواهم گفت.یا اینکه اصلا فرصت حرف زدن دارم؟ به این فکر میکنم که اگر امشب مرگ به سراغم بیاید،آیا آن قدری زندگی کرده ام که دلم بیاید از اینجا بروم؟ چقدر خودم بودم؟ چقدر زندگی کردم؟ توی این فیلمی که تازگی دیدم،یکی از شخصیت ها می گوید:«من به این عقیده دارم که عشقی که واقعی و حقیقی باشه با مرگ به مبارزه برمی خیزه.و وقتی کسی که شجاع و جسور هست با مرگ روبرو میشه...با شور و اشتیاق فوق العاده ش زندگی میکنه تا مرگ رو از ذهنش دور کنه....تا وقتی که مرگ برگرده.همون طور که برای همه برمیگرده...و اون وقته که تو باید یه عشق ورزی خوب دیگه انجام بدی.بهش فکر کن...» و من هزار بار به حرف او فکر کردم.حالا که فکر میکنم شاید رازش همین باشد.من از همان اول عاشق بودم.فکر کنم اولش همه عاشقیم.من همیشه از روییدن گل ها شگفت زده شده ام.با حیرت به امواج دریا نگاه کرده ام.همیشه دنیا را با تک تک ریزه کاری هایش دوست داشته ام.با تمام آدم هایش.و فکر میکنم حالا فهمیده باشم باید چه کار کنم.تردید ندارم که فردا عاشق تر از امروز خواهم بود.می خواهم وقتی مرگ آمد،آن قدر عاشقانه در آغوشش بگیرم که او هم از دیدنم خوشحال شود.اما حالا که نیامده،می خواهم تمام این لحظه ها را رنگ بزنم.می خواهم تا جایی که می توانم به آرزو هایم برسم.می خواهم زندگی کنم....

مهریور...
ما را در سایت مهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7mehrivarb بازدید : 52 تاريخ : شنبه 2 فروردين 1399 ساعت: 15:06